Tuesday, January 16, 2007

تو
خداي خورشيدي
كه طلوع مي كني
از شرق يا غرب
شمال يا جنوب
و زندگي مي بخشي
به روز خورشيد از شرق بر آمده

من در غياب تو
شادم
به شادمانه ي غيابم
در تو

دلم
شيرين
شور مي زند
باز هم
در نبودت
عاشقت شده ام

تو
پنجمين آتش چهارگانه ي مقدسي
كه به جاي پرستيده شدن
مردگان خاكستر مي كني

نمي دانم
تو چه جور پيرمردي هستي
كه نه از كار مي افتي
نه آلزايمر مي گيري
.
ربات زنگ زده
فقط حافظه اش راجيرجير مي كند
كاش به جاي 0 و 1
1 + 1
بودي

پيرمرد لب گور
دست گل ملاقاتيش را
براي سنگ قبرش نكه داشت

آتش تو
خاكسترمرگ به باد مي دهد
يا ققنوس ؟

امروز در آغوش تو
اكسير حيات را يافتم
تنم هنوز بوي تو را دارد

تو
وقتي خوابي
يا حتي در بيداري
ناب ترين روياي مني

قرص هاي خواب
اس ام اس هاي بي جواب
كابوس هاي پر تب و تاب
حباب مي شوند
وقتي تو باشي

در شب هاي برفي
وقتي در اتوموبيلت تنها نشسته اي
خاطره پاك كن را با دور تند روشن كن
و تا آخرين سرعت بران
شهاب را كه ديدي
بايست
و براي آخرين بار برايم دست تكان بده

نمي دانم
اگر در يك شب برفي
بدون آن پالتوي كهنه
از كنارت بگذرم
مرا مي شناسي ؟

ديشب
وقتي نبودنت نفس هايم را به شماره مي انداخت
يا نمي دانم
شايدوقتي تنين اسمت تا سرانگشتانم مي رفت
دوباره عاشقت شدم

تو كه مي خوابي
دنيا تمام مي شود
من اما خود را
به نفس هاي تو بند مي كنم تا سپيده
معلق در نيستي
تاب مي خورم