تو در بستر خود
به اميد آينده
من در بستر خويش
در حسرت گذشته
تو مردانه مي خوابي
من زنانه مي گريم
زناشوئي اين زندگي اما
...
من مردانه به بستر مي روم
گرم و ساكت و بي تفاوت
تو زنانه سر مي گذاري بر بالين
سرد و پر حرف و سوزناك
من خوابهاي آسان مي بينم
و تو كابوس
تو ستاره مي شماري
و من پول
تو زيبايي
و من زشت
من خورناس مي كشم
و تو درد
تو به يلداي پارسال مي انديشي
و من به يلداي فردا
من مي خوابم
و تو بيداري
تو مي شتوي
و من كر
تو مي بيني
و من كور
تو خوبي
و من بد
اما
...
اين شعر است
و شاعر موجود غريبيست
بلند پرواز و رياكار
و من هر بار غريبانه
ايده ي تازه درام او مي شوم
و منفور مي شوم تا
داستان جاني بگيرد
آخر سر
هيچ كس به خود زحمت نمي دهد
تا به ياد بياورد
كه من هم
آدم ام
و هيچ كس باور ندارد كه
من هم
با غصه به خواب مي روم
اين گونه
هميشه تراژدي من
ميان درام هاي شاعر
گم مي شود
و شعر بي رحمانه
تمام مي شود